سلام! امروز یه مطلب کوتاه و خواندنی براتون گذاشتم که امیدوارم لذت ببرید:
موذن خوش آواز
روزی یک موذن خوش آواز رو دیدند که اذان می گفت و می دوید. به او گفتند: چرا می دوی و اذان می گویی؟ گفت: می خواهم صدای اذانم را از دور بشنوم،چون مردم می گویند که آواز تو از دور بهتر است. همچنین می خواهم بدانم که صدای من تا کجا می رسد؟
شاعر و جاهل
روزی شاعری در کناری نشسته بود و کتاب می خواند. جاهلی آمد و سلام کرد:((ای شاعر،چرا تنهایی ؟ شاعر گفت:((تنها الآن شدم که تو آمدی،به خاطر اینکه از دست تو از مطالعه ی کتاب بازماندم.
آموختن هنر هنگام پیری
دانشمندی بعد از هفتاد سال، درس می خواند. شاگردان او،او را ملامت کردند که آیا تو شرم نداری که با موی سپید درس می خوانی؟ او گفت: آنوقت شرم می کنم که در میان جمعی باشم که آنها دانش داشته باشند و من نداشته باشم و شک ندارم که هیچ کس آدم نادان را دوست ندارد.
خب!اینم یه جورشه دیگه!
همش که نباید خنده دار باشه! یه کم به عمق مطلب فکر کنید!
راستی نظر فراموش نشه!!!!!!
نظرات شما عزیزان:

.gif)
ممنون
.gif)